مجموعه داستانهایه تکان دهنده وتاثیر گذار

داستان کوروامان نامه امام رضا علیه السلام

حاج شیخ عبدالکریم حائری با عنایت امام حسین (ع) زنده می ماند

چراشیطان لاغر شده بود؟

داستان خریدن برده ی نمام وسخن چین

واقعه اى شگفت انگيز از زائرين مشهد

فسنجان و زن حامله وعنایت امام رضا

داستان برصیصای عابد

داستان عجیبی درمورد میرزاکوچک خان جنگلی

داستان مردی که دلش نسوخت ولی تا آخر عمر مرض جوع گرفت

طلبه جوان و دختر فراری

داستان عجیب در موردآسید حسن

حدیثی ناب در مورد ارزش زیارت امام حسین واقعا خواندنی است

اعتقاداتت را چند می فروشی؟

اعمال انسان






((بزرگى)) پسرى داشت. يك روز به پسرش فرمود:
من حاجتى دارم اگر آن را بگويم انجام مى دهى؟


پسر گفت: بلى.
پدر گفت: هر شب كه به خانه مى آئى اعمال
روز خودت را براى من شرح بده.

شب كه شد، پسر آمد كه به قول خود وفا كند؛
مقدارى از اعمال خود را ذكر كرد و از
گفتن بعضى از اعمال خوددارى نمود.

آن وقت پدر به او گفت: من بنده ضعيفى از بندگان خدا هستم،
وقتى تو اعمال خودت را نمى توانى به من بگوئى پس چطور
به خدا در فرداى قيامت مى گوئى؟
و چگونه اعمالت را در محضر خلائق مى خوانى؟


ادامه نوشته

درسی از شیطان


وقتی مقصد معبود باشد در مسیر رسیدن از شیطان هم می توان آموخت.
به گزارش خبرنگار معارف باشگاه خبرنگاران ؛ داستان حضرت نوح و لجاجت و سرسختی قومش در پذیرش نصایح و هدایت های او به سوی یکتاپرستی، آستین نوح را برای ساخت کشتی عظیم به فرمان خدا بالا برد. وقتی کار ساخت کشتی به پایان رسید به فرمان خداوند از هر حیوانی یک جفت به داخل کشتی برد الاغ از کشتی بیرون ماند هر چه نوح او را وادار کرد سوار نمی شد نوح خشمگین شد و گفت : سوار شو ای شیطان! شیطان این سخن نوح را شنید و خود را در پی الاغ آویزان کرد و داخل کشتی شد کشتی به حرکت درآمده بود چشمان نوح در حالی به شیطان افتاد که به صدر کشتی نشسته بود پرسید: چه کسی به تو اجازه سوار شدن داد؟ گفت: مگر تو نگفتی سوار شو از شیطان... ای نوح تو بر من حقی داری و بر من نیکی کرده ای می خواهم آن را جبران کنم نوح پرسید آن خدمت چه بوده است؟
شیطان : تو دعا کردی قومت به یک ساعت هلاک شوند اگر تو این دعا را نمی کردی من حیران می ماندم از این که چگونه و با چه وسیله ای آن ها را گمراه و منحرف سازم و تو این زحمت مرا کم کردی، خداوند به نوح وحی کرد که سخن شیطان را گوش کن. نوح به شیطان گفت: آنچه را می خواستی بگویی بگو: تو را از چند خصلت نهی می کنم اول این که از کبر پرهیز کن زیرا اولین گناهی که نسبت به خداوند انجام شد همین کبر بود چون پروردگار مرا مامور به سجده آدم کرد تکبر ورزیدم و از عالم ملکوت خارج شدم.
دوم این که از حرص دوری کنم زیرا خداوند تمام بهشت را برای پدرت آدم مباح گردانید و فقط او را از یک درخت نهی کرد اما حرص آدم او را واداشت تا از آن درخت بخورد و دید آنچه باید ببیند.
سوم این که هیچ گاه با زنی بیگانه و نامحرم تنها مباش، مگر این که سوم شخصی در آن جا باشد. نوح دانست شیطان او را سرزنش می کند او بعد از طوفان پانصد سال گریه کرد از این رو نوح لقب گرفت و پیش از آن عبدالجبار نام داشت./ز
منابع قصه های قرآن نوشته محمد مهدی اشتهاردی

جلو خشمتان وفرزندانتان رابگیرید به همین راحتی...


پسر بچه ای تند خو در روستایی زندگی میکرد. روزی پدرش جعبه ای میخ به او داد و گفت هربار که عصبانی میشود و کنترلش را از دست میدهد باید یک میخ در حصار بکوبد. روز نخست پسر ۳۷ میخ در حصار کوبید. اما به تدریج تعداد میخ ها در طول روز کم شدند. او دریافت که کنترل کردن عصبانیتش آسان تر از کوبیدن آن میخها در حصار است. در نهایت روزی فرا رسید که آن پسر اصلا عصبانی نشد. او با افتخار این موضوع را به اطلاع پدرش رساند و پدر به او گفت باید هر روزی که توانست جلوی خشم خود را بگیرد یکی از میخهای کوبیده شده در حصار را بیرون بکشد. روزها سپری شدند تا اینکه پسر همه میخها را از حصار بیرون آورد. پدر دست او را گرفت و به طرف حصار برد.“کارت را خوب انجام داری پسرم. اما به سوراخهای حصار نگاه کن. حصار هیچوقت مثل روز اولش نخواهد شد. وقتی موقع عصبانیت چیزی میگویی، حرفهایت مثل این، شکافهایی برجای میگذارند. مهم نیست چند بار عذر خواهی کنی، چون اثر زخم همیشه باقی می ماند.”


مراقب حرفهایتان باشید، چون می توانند بسیار آزار دهنده باشند و اثراتشان برای سالها باقی بماند.

موزه زندگی خیلی جالبه داستان


قضیه از اینجا شروع میشه که شکارچی های هند برای گرفتن میمون ها یه روش خاص دارن !!! می دونید چیه ؟؟؟ اون روش خاص اینه که اونا برای این که یه میمون رو بگیرن یه نارگیل رو سوراخ می کنن ، طوری که دست میمون توش راحت بره بعد یه موز میزارن توش و نارگیل رو میزارن سر راه میمون ها و میمون ها برای برداشتن موز دستشون رو داخل نارگیل سوراخ شده می کنن . اما … موقعی که می خوان دستشون رو بکش بیرون چون موز تو مشت شونه دست شون در نمی یاد !!! و اینجاست که چون حاضر نیستن موز رو از دست بدن آزادی شون رو از دست می دن خب حالا راستی شما تا حالا تو زندگی تون به موزهای این چنینی بر خوردین  ؟ بیایین به موزهای زندگی مون یه نگاه بکنیم !!! کدام موزهاست که باید رها می کردیم ؟ اما … کدام موزهاست که باید در آینده رها کنیم ؟ کدام موزهاست که پوسیده اند … مواظب موزهای راه زن باشید ! بعضی موز ها خودتون رو از شما می دزدند! نکنه شماغرق موزهای زیادی شدید ؟ یک موز ؟ دو موز ؟ موزهای زندگی شما چندتا هستن ؟ نکنه شما به موزهای زندگی تون عادت کردین ؟ نکنه موزهای زندگی تون جلوی حرف زدنتون رو گرفتن ؟

” مواظب خودتون باشید “

اسراری شگفت از بندگی



صمت و جوع و سهر و عزلت و ذکری به دوام *** ناتمامان جهان را کند این پنج تمام

تا كه از جانب معشوق نباشد كششي    كوشش عاشق بيچاره به جايي نرسد

فـتح بـــاب برای آیت الله قاضی

آیت الله قاضی همیشه نماز مغرب و عشاء را، در حرمین شرفین امام حسین (ع) و حضرت ابوالفضل (ع) به جا می آورد، یکبار چون به حرم حضرت ابوالفضل (ع) می رسد، با خود می اندیشد که تا به حال در مدت این چهل سال هیچ چیز از عالم معنا برایم ظهور نکرده، هر چه دارم به عنایت خدا و به برکت ثبات است.

در راه، سیّد ترک زبانی که دیوانه است، به طرف آقای قاضی می دود و می گوید؛ سیّد علی، سیّد علی، امروز مرجع اولیاء در تمام دنیا حضرت ابوالفضل (ع) هستند، اما او آنقدر سر در گریبان است که متوجه نمی شود آن سید ترک زبان چه می گوید! لذا آیت اله قاضی به حرم حضرت ابوالفضل(ع) می رود. اذن دخول و زیارت و نماز زیارت می خواند و می خواهد که مشغول نماز مغرب شود.

آیت الله نجابت می گوید: «آقای قاضی تکبیره الاحرام را که گفـت، می بیند که وضع در اطراف حرم حضرت ابوالفضل(ع) به طور کلی عوض می شود، آن گونه که نه چشمی تا به حال دیده و نه گوشی شنیده و نه به قلب بشری خطور کرده است. قرائت را کمی نگه می دارد تا وضع تخفیف یابد و بعد دوباره نماز را ادامه می دهد، مستحبات را کم می کند و نماز را سریع تر از همیشه به پایان می رساند. به حرم امام حسین(ع) نمی رود و به دنبال جایی خلوت به خانه رفـته و برای این که با اهل منزل هم برخورد نکند به پشت بام می رود. آن جا دراز می کشد و دوباره آن حال می آید و بیشتر می ماند. تا اهل منزل سینی چای را می آورد، آن حال می رود. نماز عشاء را می خواند و دوباره آن وضع بر می گردد؛ چیزی که تا به حال حتی به گفـته خودش یک ذره اش را هم ندیده است و حالا که دیده، نه می تواند در بدن بماند و نه می تواند بیرون بیاید. دوباره که شام را می آوردند، آن حال قطع می شود و نیمه شب دوباره بر می گردد و مدت بیشتری طول می کشد.» آری و بالاخره درهای آسمان برایش گشوده و فـتح باب می شود. می گوید:

«آن چه را می خواستم، تماماً بدست آوردم و امام حسین(ع) در را به رویم گشود. ابن فارض یک قصیده برای استادش گفـته؛ من هم یک قصیده برای امام حسین(ع) گفـته ام نمره یک! که با اين قصيده کار مرا حضرت درست کرد و در غیب را برایم باز کرد

ادامه نوشته

داستانه بستگانه خدا



پسرک، در حالی‌که پاهای برهنه‌اش را روی برف جابه‌جا می‌کرد تا شاید سرمای برف‌های کف پیاده‌رو کم‌تر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه می‌کرد.


در نگاهش چیزی موج می‌زد، انگاری که با نگاهش ، نداشته‌هاش رو از خدا طلب می‌کرد، انگاری با چشم‌هاش آرزو می‌کرد .
خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد، در حالی‌که یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد.
- آهای، آقا پسر !پسرک برگشت و به سمت خانم رفت. چشمانش برق می‌زد وقتی آن خانم، کفش‌ها را به ‌او داد.پسرک با چشم‌های خوشحالش و با صدای لرزان پرسید:
- شما خدا هستید؟
- نه پسرم، من تنها یکی از بندگان خدا هستم !
- آها، می‌دانستم که با خدا نسبتی دارید...

راستی نسبه ما با خدا چیه؟؟؟

داستانه عاشقانه زندگی

در جزیره ای زیبا تمام حواس , زندگی میکردند, شادی , غم , غرور , عشق و ... روزی خبر رسید که به زودی جزیره به زیره آب خواهد رفت.همه ساکنین جزیره قایقهایشان را اماده و جزیره را ترک کردن. وقتی جزیره به زیره آب رفت ,عشق از ثروت که قایقی با شکوه داشت کمک خواست و گفت:(آیا میتونم با تو همسفر شوم؟) ثروت گفت: نه من مقدار زیادی طلا و نقره دارم و جایی برای تو ندارم. عشق از غرور که با یک کرجی زیبا راهی مکانی امن بود کمک خواست. غرور گفت: نه چون تمام بدنت خیس و کثیف شده و قایق زیبای مرا کثیف خواهی کرد. غم در نزدیکی عشق بود.پس عشق به او گفت:(اجازه بده که با تو بیایم) غم با صدای حزن الود گفت: آه من خیلی ناراحتم ,و احتیاج دارم تنها باشم. عشق سراغ شادی رفت و او را صدا زد,اما او انقدر غرق شادی و هیجان بود که حتی صدای عشق را نشنید. آب هر لحظه بالاتر میامد وعشق دیگر ناامید شد, که ناگهان صدایی سالخورده گفت من تو را خواهم برد. عشق از خوشحالی فراموش کرد نام پیرمرد را بپرسد و سریع سوار قایق شد. وقتی به خشکی رسیدند پیرمرد به راه خود ادامه داد و عشق تازه متوجه شد که چقدر به گردن پیرمرد حق دارد. عشق نزد علم رفت و گفت ان پیرمرد کی بود که جان مرا نجات داد؟ علم پاسخ داد:(زمان) عشق با تعجب پرسید چرا زمان به من کمک کرد؟؟؟ علم لبخندی خردمندانه زد و گفت:
((زیرا تنها زمان قادر به درک عظمت عشق است.

دو فنجان قهوه

دو فنجان قهوه

این هم یک متن زیبا :

پروفسور مقابل کلاس فلسفه خود ایستاد و چند شیء رو روی میز گذاشت. وقتی کلاس شروع شد، بدون هیچ کلمه ای، یک شیشه بسیار بزرگ سس مایونز رو برداشت و شروع به پر کردن آن با چند توپ گلف کرد.

بعد از شاگردان خود پرسید که آیا این ظرف پر است؟ و همه موافقت کردند.

سپس پروفسور ظرفی از سنگریزه برداشت و آنها رو به داخل شیشه ریخت و شیشه رو به آرامی تکان داد. سنگریزه ها در بین مناطق باز بین توپهای گلف قرار گرفتند؛ و سپس دوباره از دانشجویان پرسید که آیا ظرف پر است؟ و باز همگی موافقت کردند.

بعد دوباره پروفسور ظرفی از ماسه را برداشت و داخل شیشه ریخت؛ و خوب البته، ماسه ها همه جاهای خالی رو پر کردند. او یکبار دیگر از پرسید که آیا ظرف پر است و دانشجویان یکصدا گفتند: "بله " .

بعد پروفسور دو فنجان پر از قهوه از زیر میز برداشت و روی همه محتویات داخل شیشه خالی کرد. "در حقیقت دارم جاهای خالی بین ماسه ها رو پر می کنم!" همه دانجویان خندیدند.

در حالی که صدای خنده فرو می نشست، پروفسور گفت:حالا من می خوام که متوجه این مطلب بشین که این شیشه نمایی از زندگی شماست، توپهای گلف مهمترین چیزها در زندگی شما هستند خدایتان، همسرتان، فرزندانتان، سلامتیتان، دوستانتان و مهمترین علایقتان- چیزهایی که اگر همه چیزهای دیگر از بین بروند ولی اینها بمانند، باز زندگیتان پای برجا خواهد بود. سنگریزه ها سایر چیزهای قابل اهمیت هستند مثل کارتان، خانه تان و ماشنتان. ماسه ها هم سایر چیزها هستند- مسایل خیلی ساده.

پروفسور ادامه داداگر اول ماسه ها رو در ظرف قرار بدید، دیگر جایی برای سنگریزه ها و توپهای گلف باقی نمی مونه، درست عین زندگیتان. اگر شما همه زمان و انرژیتان رو روی چیزهای ساده و پیش پاافتاده صرف کنین، دیگر جایی و زمانی برای مسایلی که برایتان اهمیت داره باقی نمی مونه. به چیزهایی که برای شاد بودنتان اهمیت داره توجه زیادی کنین، با فرزندانتان بازی کنین، زمانی رو برای چک آپ پزشکی بذارین. با دوستان و اطرافیانتان به بیرون بروید و با اونها خوش بگذرونین.

همیشه زمان برای تمیز کردن خانه و تعمیر خرابیها هست. همیشه در دسترس باشین.

اول مواظب توپهای گلف باشین، چیزهایی که واقعاً برایتان اهمیت دارند، موارد دارای اهمیت رو مشخص کنین. بقیه چیزها همون ماسه ها هستند.

یکی از دانشجویان دستش را بلند کرد و پرسید: پس دو فنجان قهوه چه معنی داشتند؟

پروفسور لبخند زد و گفتخوشحالم که پرسیدی. این فقط برای این بود که به شما نشون بدم که مهم نیست که زندگیتان چقدر شلوغ و پر مشغله ست ، همیشه در اون جایی برای دو فنجان قهوه برای صرف با عشقتون هست...

 

این هم یک متن زیبا :

پروفسور مقابل کلاس فلسفه خود ایستاد و چند شیء رو روی میز گذاشت. وقتی کلاس شروع شد، بدون هیچ کلمه ای، یک شیشه بسیار بزرگ سس مایونز رو برداشت و شروع به پر کردن آن با چند توپ گلف کرد.

بعد از شاگردان خود پرسید که آیا این ظرف پر است؟ و همه موافقت کردند.

سپس پروفسور ظرفی از سنگریزه برداشت و آنها رو به داخل شیشه ریخت و شیشه رو به آرامی تکان داد. سنگریزه ها در بین مناطق باز بین توپهای گلف قرار گرفتند؛ و سپس دوباره از دانشجویان پرسید که آیا ظرف پر است؟ و باز همگی موافقت کردند.

بعد دوباره پروفسور ظرفی از ماسه را برداشت و داخل شیشه ریخت؛ و خوب البته، ماسه ها همه جاهای خالی رو پر کردند. او یکبار دیگر از پرسید که آیا ظرف پر است و دانشجویان یکصدا گفتند: "بله " .

بعد پروفسور دو فنجان پر از قهوه از زیر میز برداشت و روی همه محتویات داخل شیشه خالی کرد. "در حقیقت دارم جاهای خالی بین ماسه ها رو پر می کنم!" همه دانجویان خندیدند.

در حالی که صدای خنده فرو می نشست، پروفسور گفت:حالا من می خوام که متوجه این مطلب بشین که این شیشه نمایی از زندگی شماست، توپهای گلف مهمترین چیزها در زندگی شما هستند خدایتان، همسرتان، فرزندانتان، سلامتیتان، دوستانتان و مهمترین علایقتان- چیزهایی که اگر همه چیزهای دیگر از بین بروند ولی اینها بمانند، باز زندگیتان پای برجا خواهد بود. سنگریزه ها سایر چیزهای قابل اهمیت هستند مثل کارتان، خانه تان و ماشنتان. ماسه ها هم سایر چیزها هستند- مسایل خیلی ساده.

پروفسور ادامه داداگر اول ماسه ها رو در ظرف قرار بدید، دیگر جایی برای سنگریزه ها و توپهای گلف باقی نمی مونه، درست عین زندگیتان. اگر شما همه زمان و انرژیتان رو روی چیزهای ساده و پیش پاافتاده صرف کنین، دیگر جایی و زمانی برای مسایلی که برایتان اهمیت داره باقی نمی مونه. به چیزهایی که برای شاد بودنتان اهمیت داره توجه زیادی کنین، با فرزندانتان بازی کنین، زمانی رو برای چک آپ پزشکی بذارین. با دوستان و اطرافیانتان به بیرون بروید و با اونها خوش بگذرونین.

همیشه زمان برای تمیز کردن خانه و تعمیر خرابیها هست. همیشه در دسترس باشین.

اول مواظب توپهای گلف باشین، چیزهایی که واقعاً برایتان اهمیت دارند، موارد دارای اهمیت رو مشخص کنین. بقیه چیزها همون ماسه ها هستند.

یکی از دانشجویان دستش را بلند کرد و پرسید: پس دو فنجان قهوه چه معنی داشتند؟

پروفسور لبخند زد و گفتخوشحالم که پرسیدی. این فقط برای این بود که به شما نشون بدم که مهم نیست که زندگیتان چقدر شلوغ و پر مشغله ست ، همیشه در اون جایی برای دو فنجان قهوه برای صرف با عشقتون هست...

اصرا خداوند تنبلیه بنده


خدا: بنده ی من نماز شب بخوان و آن 11 رکعت است

 من: خدایا من خسته ام نمیتوانم
خدا: بنده ی من 2رکعت نماز شفع بخوان و 1 رکعت نماز وتر

 من: خدایا برایم مشکل است نیمه شب بیدار شوم
خدا: بنده ی من قبل از خواب این 3 رکعت را بخوان
من: خدایا 3 رکعت زیاد است

 خدا: بنده ی من فقط 1 رکعت نماز وتر بخوان

 من: خدایا امروز خیلی خسته ام راه دیگری ندارد؟
خدا: قبل از خواب وضو بگیر و رو به آسمان کن و بگو یا الله
من: خدایا من در رختخواب هستم اگر بلند شوم خواب از سرم میپرد
خدا: همانجا که دراز کشیده ای تیمم کن بگو یا الله
من: خدایا هوا سرد است!نمیتوانم دستانم را از زیر پتو در بیاورم
خدا: بنده ی من در دلت بگو یا الله ما نماز شب برایت حساب مکنیم
و من بی اعتنائی میکنم و می خوابم!!!!

خدا: ملائکه من! ببینید آنقدر ساده گرفتم اما او خوابیده است
خدا: چیزی به اذان صبح نمانده او را بیدار کنید دلم برایش تنگ شده است امشب با من حرف نزده
 ملائکه: خداوندا 2بار او را بیدار کردیم اما باز خوابید
خدا: در گوشش بگویید خدا منتظر توست
ملائکه: باز هم بیدار نمی شود
خدا:اذان صبح را میگویند هنگام طلوع آفتاب است.ای بنده ی من بیدار شو نماز صبحت قضا میشود
ملائکه: خداوندا نمیخواهی با او قهر کنی؟
خدا:او جزء من کسی را ندارد....شاید توبه کرد
خدا: بنده من هنگامی که به نماز می ایستی من آنچنان گوش فرا میدهم که انگار همین یک بنده را دارم و تو چنان غافلی که گویا صدها خدا داری

کلاه!!!داستان جالبه نماز

ركعت آخر نماز بود كه سرم را از روي مهر برداشم. متوجه پوتينهاي يك عراقي شدم. بله! يك سرباز عراقي كنارم ايستاده بود. فهميدم كه ديگر كار از كار گذشته است و بايد آمادة انفرادي و شكنجه شوم. سلام نماز را دادم و با ترس بالاي سرم را نگاه كردم.
سربازها دور تا دور بچه ها ايستاده بودند؛ خوب غافلگيرمان كرده بودند.
چند روزي مي‌شد كه دور از چشم مأمورين عراقي نماز جماعت مي‌خوانديم، چشم به سرگرد عراقي افتاد كه با خشم به بچه ها نگاه مي‌كرد.بعد از اين كه تك تك بچه ها را از زيرنظر گذراند، با عصبانيت فرياد زد: « خودتان امام جماعت را معرفي مي‌كنيد يا ما پيدايش كنيم؟» سكوت سنگيني آسايشگاه را فرا گرفته بود. چند دقيقه اي گذشت. توي دلم صلوات مي‌فرستادم تا به خير بگذرد كه ديدم سرگرد بدجوري به «حميد» نگاه مي‌كند.
حميد رديف دوم و جلوي من نشسته بود. چند روزي مي‌شد كه سرما خورده بودو به خاطر همين كلا سرش مي‌گذاشت. خواستم به حميد چيزي بگويم كه سرگرد يكراست آمد سراغ حميد. گوش او را گرفت و در حالي كه او را از صف بيرون مي‌برد، فريادزد:
« ديديد پيدايش كردم! نگاه كنيد !‌كلاه سرش است! امام جماعت همين است.»
از حماقت سرگرد عراقي خنده‌ام گرفته بود.
متوجه حميد شدم كه با تعجب به سرگرد عراقي نگاه مي‌كرد.
حميد را به خاطر كلاهي كه چند روز زحمت كشيده بود تا از جورابش درست كند، به انفرادي بردند و با شكنجه از او پذيرايي كردند.

مورچه ای دربین سبزی ها

سبزی فروش محله می گفت:

یک روز جناب میرزا تشریف آوردند و مقداری سبزی خریداری نمودند.

پس از نیم ساعت دیدم ایشان سبزی به دست به طرف مغازه ام می آیند، خیلی ناراحت شدم زیرا با خود فکر کردم که شاید سبزی ها خراب بوده و آقا پس آوردند. خیلی خجالت کشیدم و در فکر بودم که چه بگویم. در همین خیالات بودم که دیدم ایشان با آن قد خمیده و چهره ملکوتی وارد مغازه شدند و فرمودند: این سبزی ها را از کجا برداشتی و به من دادی؟ عرض کردم: چطور مگه؟

فرمودند: وقتی سبزی ها را منزل بردم، دیدم یک مورچه در میان سبزی ها است و احتمال دادم که لانه ی مورچه باید در درون مغازه شما باشد و من او را آواره کرده ام، حالا خودم او را آورده ام تا از جایی که برداشته ای بگذارم تا به راحتی به سوی لانه اش حرکت نماید.

منبع :

كتاب خاطراتي از آينه ي اخلاق

صفحه39

به نقل از حجت الاسلام حاج محمد تهرانی  فرزند ميرزا جواد آقا

 

توبه گرگ مرگ است...توبه ای که خدا قسم خورده پزیرفته نمیشود

مخترع دين و توبه ! 

امام صادق عليه السلام فرمود: مردى در زمانهاى گذشته زندگى مى كرد و مى خواست دنيا را از راه حلال بدست آورد، و ثروتى فراهم نمايد كه نتوانست .
از راه حرام كوشش كرد تا مالى بدست آورد نتوانست . شيطان برايش مجسم و آشكار شد و گفت : از حلال و حرام نتوانستى مالى پيدا كنى ، مى خواهى من راهى به تو بياموزم كه اگر عمل كنى به ثروت سرشارى برسى و عده اى هم پيرو پيدا كنى ؟
گفت : آرى مايلم . شيطان گفت : از نزد خودت دينى اختراع كن و مردم را به آن دعوت نما. او كيشى اختراع كرد و مردم گردش را گرفته و به مال زيادى دست يافت .
روزى متوجه شد كار ناشايستى كرده و مردمى را گمراه نموده است ؛ تصميم گرفت به پيروانش بگويد كه گفته ها و دستوراتم باطل و اساسى نداشته است .
هر چه گفت : آنها قبول نكردند و گفتند: حرفهاى گذشته ات حق بوده است و اكنون خودت در دينت شك كرده اى ؟!
چون اين جواب را شنيد غل و زنجيرى تهيه نمود و به گردن خود آويخت و مى گفت : اين زنجيرها را باز نمى كنم تا خداى توبه مرا قبول كند.
خداوند به پيامبر صلى الله عليه و آله آن زمان وحى نمود كه به او بگويد: قسم به عزتم اگر آنقدر مرا بخوانى و ناله كنى كه بند بندت از هم جدا شود دعايت را مستجاب نمى كنم ، مگر كسانى كه به مذهب تو مرده اند و آنها را گمراه كرده بودى به حقيقت كار خود اطلاع دهى و از كيش تو برگردندپند تاريخ 4/251 - بحار 2/277.جالب توجه انهایی که بی پروا حرف میزنند ومردم راگمراه میکنند

درست غذا بخوریم تا دیگه مریض نشیم  اداب غذا خوردن

- آغاز غذا با نام خدا
غذاى خود را با نام خدا آغاز كنيد
امام على (عليه السلام ) فرمودند:
به هنگام غذا خوردن خداى را ياد كنيد و از بيهوده گوئى اجتناب نمائيد زيرا كه طعام نعمت و رزقى از خداوند است و بر شماست كه در آن خداى را ياد كرده و شكر گوئيد.
فروع كافى ، ج 6، ص 296
2 - نمك قبل از غذا
ابتداى غذا، كمى نمك بخوريد
حضرت على (عليه السلام ) فرمودند:
در شروع به غذا خوردن ، نمك بخوريد، اگر مردم مى دانستند نمك چه خاصيتى دارد هر آينه به جاى داروهاى مجرب ديگر آن را انتخاب مى كردند.
طب الائمه ، ص 70
3 - شروع با سركه
خوب است غذا را با سركه شروع كنيد
محمد بن على گويد: مردى در خراسان خدمت امام رضا (عليه السلام ) بود. غذايى براى آن حضرت آوردند كه با آن سركه و نمك بود. آن حضرت آغاز غذا را با سركه شروع كردند، آن مرد گفت : قربانت گردم ، شما به ماها امر كرديد با نمك شروع كنيم ! آن حضرت فرمودند: اين مثل آن است ، بدرستى كه سركه ذهن را قوى و عقل را زياد مى كند.
طب و درمان ، ص 140
4 - شستن دست ها
دست هايتان را قبل و بعد از غذا بشوئيد
امام على (عليه السلام ) فرمودند:
شستن دست ها قبل از غذا، رزق را زياد مى كند، لباس ها را از آلودگى حفظ مى نمايد و چشم را تقويت مى كند.
خصال ، ص 612
بقیه درادامه مطالب

ادامه نوشته

هیچ کس زشت نیست!!!

پسر كوتاه قد و بدقيافه  

(سعدى ) گويد: پادشاهى چند پسر داشت ، يكى از آنها كوتاه قد و لاغر اندام و بدقيافه بود، و ديگران همه قد بلند و زيبا روى بودند.
شاه به او به نظر نفرت و خواركننده مى نگريست ، و با چنان نگاهش او را تحقير مى كرد. آن پسر از روى هوش و بصيرت فهميد كه چرا پدرش با نظر تحقيرآميز به او مى نگرد، رو به پدر كرد و گفت : اى پدر! كوتاه خردمند بهتر از نادان بلند قد است ، چنان نيست كه هركس قامت بلندتر داشته باشد ارزش او بيشتر است ، چنانكه گوسفند پاكيزه است ، ولى فيل همانند مردار بو گرفته مى باشد.
شاه از سخن پسرش خنديد و بزرگان دولت سخن او را پسنديدند، ولى برادران او، رنجيده خاطر شدند.
اتفاقا در آن ايام سپاهى از دشمن براى جنگ با سپاه شاه فرا رسيد. نخستين كسى كه از سپاه شاه ، قهرمانانه به قلب لشگر دشمن زد، همين پسر كوتاه قد و بدقيافه بود.
با شجاعتى عالى ، چند نفر از سران دشمن را بر خاك هلاكت افكند، و سپس نزد پدر آمد و پس از احترام گفت : اسب لاغر روز ميدان به كار آيد.
باز به درگيرى رفت با اينكه گروهى پا به فرار گذاشتند، با نعره گفت : اى مردان بكوشيد والا جامه زنان بپوشيد.
همين نعره ، سواران را قوت داد و بالاخره بر دشمن غلبه كردند و پيروز شدند. شاه سر و چشمان پسر را بوسيد و او را وليعهد خود كرد و با احترام خاصى با او مى نگريست برادران نسبت به او حسد ورزيدند، و زهر در غذايش ريختند تا به او بخورانند و او را بكشند. خواهر او از پشت دريچه ، زهر ريختن آنها را ديد، دريچه را محكم بر هم زد؛ برادر با هوشيارى فهميد و بى درنگ دست از غذا كشيد و گفت : محال است كه هنرمندان بميرند و بى هنران زنده بمانند و جاى آنها را بگيرند.
پدر از ماجرا باخبر شد و پسران را تنبيه كرد و هر كدام را به گوشه اى از كشورش فرستاد.

اگر درما عاملی هست که باعث عقب ماندن ما میشودودیگران مارا به خاطر ان تحقیر میکنندبیایید تلاش کنیم ونقاط قوته خودمان رابشناسیم وبه دیگران نشان دهیم

پیش به سوی موفقیت

درس یاد بگیریم از کبوتران........قهر باخدا ممنوع

تسليم را از كبوتران بياموزيد 

در زمان يكى از پيامبران مادرى جوانى داشت كه او را بسيار دوست مى داشت و به قضاى الهى آن جوان مرد و آن مادر داغدار شد و بسيار ناراحتى مى كرد، تا جائى كه اقوام او نزد پيامبر صلى الله عليه و آله وقت رفتند و از او چاره خواستند.
او نزد آن مادر آمد و آثار گريه و غم و بى تابى را در او مشاهده كرد. بعد به اطراف نگريست و لانه كبوترى او را جلب توجه نمود و فرمود:
اى مادر اين لانه كبوتر است ؟ گفت : آرى ، فرمود: اين كبوتران جوجه مى گذارند؟ گفت : آرى ، فرمود: همه جوجه ها به پرواز مى آيند؟ گفت : نه ، زيرا بعضى از جوجه هاى آنها را ما مى گيريم و از گوشت آنها استفاده مى كنيم . فرمود: با اين همه اين كبوتران ترك لانه خود نمى كنند؟ گفت : نه ، و به جائى ديگر نمى روند.
فرمود: اى زن بترس از اينكه تو در نزد پروردگارت از اين كبوتران پست تر باشى ، زيرا اين كبوتران از خانه شما با آنكه فرزندان آنها را در پيش روى آنها مى كشيد و مى خوريد هجرت نمى كنند، لكن تو با از دست دادن يك فرزند از نزد خدا قهر كرده اى و به او پشت نمودى و اين همه بى تابى مى كنى و سخنان ناشايست به زبان جارى مى كنى .
آن مادر چون اين سخنان را شنيد اشك از ديده برگرفت و ديگر بى تابى ننمود.

کبوتران چه درسه بزرگی به ما میدهند...ما از کبوتران عقب نمانیم

میخاهی در بهشت همنشین پیامبران باشی ؟؟اینم راز رابخون

همنشين حضرت موسى عليه السلام  

روزى حضرت موسى عليه السلام در ضمن مناجات به پروردگار عرض كرد: خدايا مى خواهم همنشينى را كه در بهشت دارم ببينم كه چگونه شخصى است !
جبرئيل بر او نازل شد و گفت : يا موسى عليه السلام قصابى كه در فلان محل است همنشين تو است . حضرت موسى به درب دكان قصاب آمده ، ديد جوانى شبيه شبگردان مشغول فروختن گوشت است .
شب كه شد جوان مقدارى گوشت برداشت و به سوى منزل روان گرديد.
موسى عليه السلام از پى او تا درب منزلش آمد و به او گفت : مهمان نمى خواهى ؟
گفت : بفرمائيد، موسى عليه السلام را به درون خانه برد. حضرت ديد جوان غذائى تهيه نمود، آنگاه زنبيلى از طبقه فوقانى به زير آورد، پيرزنى كهنسال را از درون زنبيل بيرون آورد و او را شستشو داد، غذا را با دست خويش به او خورانيد.
موقعى كه خواست زنبيل را به جاى اول بياويزد پيرزن كلماتى كه مفهوم نمى شد حركت نمود؛ بعد جوان براى حضرت موسى عليه السلام غذا آورد و خوردند.
موسى عليه السلام سوال كرد حكايت تو با اين پيرزن چگونه است ؟ عرض ‍ كرد: اين پيرزن مادر من است ، چون وضع مادى ام خوب نيست كه كنيزى برايش بخرم خودم او را خدمت مى كنم .
پرسيد: آن كلماتى كه به زبان جارى كرد چه بود؟ گفت : هر وقت او را شستشو مى دهم و غذا به او مى خورانم مى گويد: خدا ترا ببخشد و همنشين و هم درجه حضرت موسى در بهشت كند موسى عليه السلام فرمود: اى جوان بشارت مى دهم به تو كه خداوند دعاى او را درباره ات مستجاب گردانيده است ، جبرئيل به من خبر داد كه در بهشت تو همنشين من هستى

انشا الله ما هم با انجام این اعمال هم نشین پیامبران شویم در بهشت برین

عجله کن شیطان مانع میشه فرمود در کار خیر از هم سبقت بگیرید

قهروکینه ممنوع... شما پل ساخته اید؟؟


سال ها دو برادر با هم در مزرعه ای که از پدرشان به ارث رسیده بود، زندگی می کردند. یک روز به خاطر یک سوء تفاهم کوچک، با هم جرو بحث کردند. پس از چند هفته سکوت، اختلاف آنها زیاد شد و از هم جدا شدند.
یک روز صبح در خانه برادر بزرگ تر به صدا درآمد. وقتی در را باز کرد، مرد نجـاری را دید. نجـار گفت:«من چند روزی است که دنبال کار می گردم، فکرکردم شاید شما کمی خرده کاری در خانه و مزرعه داشته باشید، آیا امکان دارد که کمکتان کنم؟» برادر بزرگ تر جواب داد: «بله، اتفاقاً من یک مقدار کار دارم. به آن نهر در وسط مزرعه نگاه کن، آن همسایه در حقیقت برادر کوچک تر من است. او هفته گذشته چند نفر را استخدام کرد تا وسط مزرعه را کندند و این نهر آب بین مزرعه ما افتاد. او حتماً این کار را بخاطر کینه ای که از من به دل دارد، انجام داده.» سپس به انبار مزرعه اشاره کرد و گفت:« در انبار مقداری الوار دارم، از تو می خواهم تا بین مزرعه من و برادرم حصار بکشی تا دیگر او را نبینم.»
نجار پذیرفت و شروع کرد به اندازه گیری و اره کردن الوار. برادر بزرگ تر به نجار گفت:« من برای خرید به شهر می روم، اگر وسیله ای نیاز داری برایت بخرم.» نجار در حالی که به شدت مشغول کار بود، جواب داد:«نه، چیزی لازم ندارم.» هنگام غروب وقتی کشاورز به مزرعه برگشت، چشمانش از تعجب گرد شد. حصاری در کارنبود. نجار به جای حصار یک پل روی نهر ساخته بود.

کشاورز با عصبانیت رو به نجار کرد و گفت:«مگر من به تو نگفته بودم برایم حصار بسازی؟» در همین لحظه برادر کوچک تر از راه رسید و با دیدن پل فکرکرد که برادرش دستور ساختن آن را داده، از روی پل عبور کرد و برادر بزرگترش را در آغوش گرفت و از او برای کندن نهر معذرت خواست.
وقتی برادر بزرگ تر برگشت، نجار را دید که جعبه ابزارش را روی دوشش گذاشته و در حال رفتن است. کشاورز نزد او رفت و بعد از تشکر، از او خواست تا چند روزی مهمان او و برادرش باشد.
نجار گفت:«دوست دارم بمانم ولی پل های زیادی هست که باید آنها را بسازم.»

تا به حال واسه چند نفر پل ساختیم؟!!! بین خودمون و چند نفر از عزیزامون حصار کشیدیم؟!!!؟

کریم کیست؟؟ کریم خان ودرویش


درویشی تهی‌‌دست از کنار باغ کریم خان زند عبور می‌کرد. چشمش به شاه افتاد و با دست اشاره‌ای به او کرد. کریم خان دستور داد درویش را به داخل باغ آوردند.
کریم خان گفت: این اشاره‌های تو برای چه بود؟
درویش گفت: نام من کریم است و نام تو هم کریم و خدا هم کریم.
آن کریم به تو چقدر داده است و به من چی داده؟

کریم خان در حال کشیدن قلیان بود؛ گفت چه می‌خواهی؟
درویش گفت: همین قلیان، مرا بس است.
چند روز بعد درویش قلیان را به بازار برد و قلیان بفروخت.
خریدار قلیان کسی نبود جز کسی که می‌خواست نزد کریم خان رفته و تحفه برای خان ببرد.
پس جیب درویش پر از سکه کرد و قلیان نزد کریم خان برد.
روزگاری سپری شد. درویش جهت تشکر نزد خان رفت.
ناگه چشمش به قلیان افتاد و با دست اشاره‌ای به کریم خان زند کرد و گفت: نه من کریمم نه تو؛ کریم فقط خداست، که جیب مرا پر از پول کرد و قلیان تو هم سر جایش هست.

کریم خان زند و مرد درویش

کابلهای جهنم وصله ها........ دانشجوی برق میدونی؟


یه شب سه نفر برای خوش گذرونی میرن بیرون .... و حسابی مشروب میخورن و مست میکنن ... فرداش وقتی بیدار میشن توی زندان بودن ...
در حالی که هیچی یادشون نمیومده اینو میفهمن که به اعدام روی صندلی الکتریکی محکوم شدن ....
نوبتِ نفر اول میشه که بشینه روی صندلی. وقتی میشینه میگه : من توی دانشگاه , رشته خداشناسی خوندم و به قدرت بی پایان خدا اعتقاد دارم .... میدونم که خدا نمیذاره آدم بیگناه مجازات بشه ....
کلید برق رو میزنن ... ولی هیچ اتفاقی نمیفته ....
به بی گناهیش ایمان میارن و آزادش میکنن ...
نفر دوم میشینه روی صندلی و میگه : من توی دانشگاه حقوق خوندم ....
به عدالت ایمان دارم و میدونم واسه آدم بی گناه اتفاقی نمیفته ...
کلید برق رو میزنن و هیچ اتفاقی نمیفته ...
به بی گناهی اون هم اعتقاد میارن و آزادش میکنن ....
نفر سوم میاد روی صندلی و میگه : من توی دانشگاه , رشته برق درس خوندم و به شما میگم که وقتی این دو تا کابل به هم وصل نباشن هیچ برقی وصل نمیشه به صندلی ....

راز جعبه ها......جعبه طلایی راهم باز کنیم


در دستانم دو جعبه دارم که خدا به من داده است.

او گفت:غصه هایت را درون جعبه سیاه بگذار و شادی هایت را درون جعبه طلایی.به حرف خدا گوش کردم.

شادی ها و غصه هایم را درون جعبه ها گذاشتم. جعبه طلایی روز به روز سنگین تر می شد و جعبه سیاه روز به روز سبک تر.

از روی کنجکاوی جعبه سیاه را باز کردم تا علت را دریابم.

دیدم که ته جعبه سوراخ است و غصه هایم از آن بیرون می ریزد.

سوراخ جعبه را به خدا نشان دادم و گفتم:در شگفتم که غصه های من کجا هستند؟خدا با لبخندی دلنشین گفت:ای بنده من!همه آنها نزد من٬ اینجا هستند.

پرسیدم پروردگارا!چرا این جعبه ها را به من دادی؟چرا ته جعبه سیاه سوراخ بود ؟

گفت:ای بنده من!جعبه طلایی را به تو دادم تا نعمت های خود را بشماری و جعبه سیاه را برای اینکه غم هایت را دور بریزی...

داستان نامه های عاشقی ......قران شما کجاست؟؟


مردی همسر و سه فرزندش را ترک کرد و در پی روزی خود و خانواده اش راهی سرزمینی دور شد... فرزندانش او را از صمیم قلب دوست داشتند و به او احترام می گذاشتند.

مدتی بعد ، پدر نامه ی اولش را به آن ها فرستاد. بچه ها آن را باز نکردند تا آنچه در آن بود بخوانند ، بلکه یکی یکی آن را در دست گرفته و بوسیدند و گفتند : این نامه از طرف عزیزترین کس ماست. سپس بدون این که پاکت را باز کنند ، آن را در کیسه ی مخملی قرار دادند ... هر چند وقت یکبار نامه را از کیسه درآورده و غبار رویش را پاک کرده و دوباره در کیسه می گذاشتند... و با هر نامه ای که پدرشان می فرستاد همین کار را می کردند.

سال ها گذشت. پدر بازگشت، ولی به جز یکی از پسرانش کسی باقی نمانده بود، از او پرسید : مادرت کجاست ؟ پسر گفت : سخت بیمار شد و چون پولی برای درمانش نداشتیم، حالش وخیم تر شد و مرد.

پدر گفت : چرا ؟ مگر نامه ی اولم را باز نکردید ؟ برایتان در پاکت نامه پول زیادی فرستاده بودم! پسر گفت : نه . پدر پرسید : برادرت کجاست ؟ پسر گفت : بعد از فوت مادر کسی نبود که او را نصیحت کند ، او هم با دوستان ناباب آشنا شد و با آنان رفت . پدر تعجب کرد و گفت : چرا؟ مگر نامه ای را که در آن از او خواستم از دوستان ناباب دوری گزیند ، نخواندید؟ پسر گفت :نه ... مرد گفت : خواهرت کجاست ؟ پسر گفت : با همان پسری که مدت ها خواستگارش بود ازدواج کرد الآن هم در زندگی با او بدبخت است. پدر با تأثر گفت : او هم نامه ی من را نخواند که در آن نوشته بودم این پسر آبرودار و خوش نامی نیست و من با این ازدواج مخالفم ؟ پسر گفت : نه ...

به حال آن خانواده فکر کردم و این که چگونه از هم پاشید ، سپس چشمم به قرآن روی طاقچه افتاد که در قوطی مخملی زیبایی قرار داشت. وای بر من ...! رفتار من با نامه های خدا مثل رفتار آن بچه ها با نامه های پدرشان است! من هم قرآن را می بندم و در کتابخانه ام می گذارم و آن را نمی خوام و از آنچه در اوست ، سودی نمی برم، در حالی که تمام آن روش زندگی من است . از خدایم طلب بخشش و عفو کردم و قرآن را برداشتم و تصمیم گرفتم که دیگر از او جدا نشوم.

داستان تشکراز خدا

داستان کوتاه فرشته بیکار

یک روز مردی خواب عجیبی دید. دید که پیش فرشته هاست و به کارهای آنها نگاه می کند. هنگام ورود، دسته بزرگی از فرشتگان را دید که سخت مشغول کارند و تند تند نامه هایی را که توسط پیک ها از زمین می رسند، باز می کنند و آنها را داخل جعبه می گذارند. مرد از فرشته ای پرسید: شما چکار می کنید؟ فرشته در حالی که داشت نامه ای را باز می کرد، گفت: اینجا بخش دریافت است و ما دعاها و تقاضاهای مردم از خداوند را تحویل می گیریم.

مرد کمی جلوتر رفت. باز تعدادی از فرشتگـــان را دید که کاغذهـایی را داخل پاکت می گذارند و آن ها را توسط پیک هایی به زمین می فرستند.
مرد پرسید:….
شماها چکار می کنید؟ یکی از فرشتگان با عجله گفت: اینجا بخش ارسال است، ما الطاف و رحمت های خداوند را برای بندگان به زمین می فرستیم.
مرد کمی جلوتر رفت و یک فرشته را دید که بیکار نشسته است. با تعجب از فرشته پرسید: شما چرا بیکارید؟
فرشته جواب داد: اینجا بخش تصدیق جواب است. مردمی که دعاهایشان مستجاب شده، باید جواب بفرستند ولی فقط عده بسیار کمی جواب می دهند.
مرد از فرشته پرسید: مردم چگونه می توانند جواب بفرستند؟
فرشته پاسخ داد: بسیار ساده، فقط کافیست بگویند: خدایا شکر
باتشکر ازشاپرک دروبلاگhttp://m-t-g.blogfa.com/به وبش باعنوان سرزمین عاشقی سربزنیداز خودمونه یازهرا

داستان13 مبلغ اروم نشین یاعلی

کار کوچک

مسافری در مکزیک در ساحلی دور افتاده قدم میزد . مردی را دید که مدام دولا می شد و چیزی را از روی زمین برمی داشت و توی اقیانوس می انداخت . نزدیک تر رفت و دید که او صدف هایی را که به ساحل افتاده بودند به آب باز می گرداند .

جلو رفت و از او پرسید که چه کار می کند . مرد پاسخ داد که الان موقع مد دریاست و آب این صدف ها را به ساحل آورده و اگر آن ها را به آب برنگردانم از کمبود اکسیژن خواهند مرد .

مسافر گفت می فهمم اما در این ساحل هزاران هزار صدف این شکلی وجود دارد ،‌ تو که نمی توانی به آن ها کمک کنی و همه ی آن ها را به آب بر گردانی . تازه همین یک ساحل نیست که . نمی بینی کار تو هیچ فرقی در اوضاع ایجاد نمی کند . مرد لبخندی زد . دولا شد و دوباره صدفی را برداشت و آن را به آب انداخت و جواب داد : برای این یکی اوضاع فرق کرد .

درست هست که در این دنیا انسان هایی که نیاز به کمک دارند خیلی زیاد هستند و ما نمی توانیم کاری برای همه اون ها انجام بدیم . ولی آیا خدا از ما راضی میشه اگه بگیم من که خودم کلی مشکل دارم چطور به اون ها کمک کنم و این همه آدم هستند که می تونن کمک کنن و اون ها برن بهشون کمک کنن و یکی حالا باید بیاد به من کمک کنه . همون یک ذره کار کوچیکی که ما بتونیم بی توقع برای کسی انجام بدیم یک دنیا ارزش هم برای خودمون و هم برای اون شخص داره و خدا رو شاد کردیم . به امید روزی که همه بشر بی نیاز از دیگران باشند !

مزه رفیق بودن با خدا (5)

مزه رفیق بودن با خدا (5)

(( حکایتی از یک سرگذشت واقعی ))

شب عاشورا بود و در شهر با ماشین دنبال سوژه ای میگشت برای انجام گناه ...

اسمش رضا بود و در طول زندگیش از انجام هیچ گناهی دریغ نکرد!

هر گناهی که فکرش را کنی ...

به گفته خود بارها پدر و مادرش را کتک زد و دلشان را شکست ...

دختری رو دید که تک و تنها تو شب عاشورا روانه هیئت عزاداری بود

با ماشین کنارش ایستاد و با چهره ای آراسته اما فریبنده تعارف کرد؛ ( بفرمائید، می رسونمتون ... )




شب عاشورا بود و در شهر با ماشین دنبال سوژه ای میگشت برای انجام گناه.

اسمش رضا بود و در طول زندگیش از انجام هیچ گناهی دریغ نکرد!

هر گناهی که فکرش را کنی ...

به گفته خود بارها پدر و مادرش را کتک زد و دلشان را شکست ...

دختری رو دید که تک و تنها تو شب عاشورا روانه هیئت عزاداری بود

با ماشین کنارش ایستاد و با چهره ای آراسته اما فریبنده تعارف کرد؛ ( بفرمائید، می رسونمتون ... )

دختر سوار ماشین شد اما مقصدش هیئت عزاداری نبود، با تهدید دختر را وارد خانه خلوت نمود.

یک خانه خلوت با دختری از تبار هاشمیان و یک پسری که سر تا پایش در آتش هوس و شهوت شعله ور بود...

بدنهای دختر می لرزید و همواره گریه میکرد، پسر دوباره تقاضای شومش را مطرح کرد و آماده انجام گناه شد ...

سیده خانم لب گشود؛ ( آقا شب عاشوراست تو را به امام حسین بیا از انجام گناه منصرف شو ... )

اما رضا گفت: ( من اعتقادی به این حرفا ندارم، شب عاشورا چیه؟ امام حسین کیه؟ ...

دلم میخواد امشبه رو خوش باشم و به تو هم دستور میدم که هر چه زودتر مهیا شی ... )

دختر با گریه گفت: ( بیا یک امشبی رو از انجام گناه منصرف شو من قول میدم که  دعات کنم تا مادرم حضرت زهرا  گناهات رو ببخشه ... )

اما رضا باز اصرار بر گناه داشت؛ ( کدوم مادر کدوم زهرا؟! کی میخواین از این خرافات

بازیهاتون دست بردارین؟ من کسی رو به اسم حضرت زهرا نمی شناسم و هیچ اعتقادی هم به

اون که تو میگی ندارم... )

دل دختر شکست، بر قدرت تأثیر کلامش افزوده شد و با سوزی که از اعماق وجودش نشأت

میگرفت گفت:   ( بیا و یک امشبه رو دست بردار و نتیجه کارت رو ببین، من فرزند زهرام و

برات آبروی زهرا رو واسطه قرار میدم و اونوقت ببین که چگونه حسین فاطمه برات خودنمایی

میکنه، انجامش برای یکبار هیچ ضرری برات نداره )

 

رضا فکری کرد و بعد از مکثی کوتاه گفت: ( امشبه رو  بی خیال شدم اما نه بخاطر زهرا و

حسینی که تو میگی، بخاطر اینکه به تو بفهمونم که همه این حرفها خرافاتی بیش نیست ... )

دختر رو سوار بر ماشین کرد و اون رو تا دم هیئت عزاداری رسوند، دختر با دلی شکسته

همواره گریه میکرد و با حضرت زهرا /س/ نجواها داشت ...

دختر پیاده شد خواست بره اما برگشت دم پنجره ماشین و به جوون گفت: ( آی جوون اجرت

با مادرم حضرت زهرا، ایشالله خود مادرم جوابت رو بده و بعد با چشم گریون برگشت و رفت )

رضا هیچ حرفی نزد، دوباره برگشت به منزلش، در اتاق رو باز کرد ... تلویزیون را روشن کرد

... تلویزیون داشت پخش مستقیم کربلا گنبد طلای امام حسین رو نشون میداد ... اون پرچم

خوشگل و سرخ رو گنبد که با وزش باد تلألو میکرد ...

رضا تو تاریکی اتاق زانو بغل نشست، خیره به گنبد شده بود، در ذهن گفته های دختر رو مرور میکرد ...

جرقه ای در دل رضا ایجاد شد ... دل رضا شکست ... و ناخوداگاه اشک از چشمان رضا سرازیر

شده بود ...

حال عجیبی بود!! رضا گریه میکرد اما بدون اینکه علتش رو بدونه ...

تا به حال چنین حس و حالی رو تجربه نکرده بود ...

نیمه های شب بود، اونشب باران آرام می بارید ... انگار که دل آسمان هم شکسته بود ...

صدای کوبیدن در میومد ... رضا آرام آرام به سمت در رفت ... در رو باز کرد ... پدر و مادر

رضا بودند که از هیئت برگشته بودند ...

مادر با تعجب به چشمان سرخ رضا نگاهی کرد و گفت: ( رضا جان امشب کجا بودی مادر؟! ... )

رضا سرش پائین بود؛ ( جایی نرفته بودم، منزل بودم ... )

مادر با تعجب نگاهی به محیط منزل کرد: ( نمی دونم!! تو امشب یک کاری کردی!! آخه

منزلمون امشب بوی امام حسین میده ... ! رضا جان، مادر! چقدر امشب چهره ات روشن و زیبا

شده ... )

بغض گلوی رضا رو فشرد و بدون اینکه چیزی بگه از خونه شون زده بود بیرون ...

روانه هیئت محل شد ... رئیس هیئت تا رضا رو دید شناخت و با یک گرمی خاصی از رضا استقبال کرد ...

رضا فردای اونروزش زنجیری برداشت و به جمع زنجیر زنان پیوست ...

رئیس هیئت از اون خواست که میدون دار بشه ... اونروز رضا چنان زنجیری میزد و گریه

میکرد که تعجب و حیرت همه را بر می انگیخت ...

با گریه با خودش زمزمه ها داشت و میگفت: ( آنچنان زنجیری میزنم تا بدنم زیر زنجیر، سرخ و

کبود بشه تا کفاره همه گناهانم باشه ... همون گناهانی که به واسطه اون، زنجیر به صورت

مهدی فاطمه زدم ... هی گریه میکرد و زنجیر میزد ... )

گذشت تا اینکه روزی رئیس هیئت از رضا خواست که با اونها بره به کربلا ...

اما رضا گفت: ( کربلا اومدن پول میخواد و من پولی در بساطم نیست ... )

رئیس هیئت گفت: ( کسی ازت پولی نخواست، خودم تو رو می برم ... )

رضا وارد کربلا شد ...

تا چشمش به گنبد طلای امام حسین افتاد دیگر پاهاش سُست شده بود، آروم زانو زد و نشست و

با دلی شکسته و چشمانی اشک آلود میگفت: (خدایا دیر اومدم اما اومدم ... بحق امام حسین تو

ببخش رضا رو ... )

رضا بعد چند روز زیارت برگشت به منزل و از اون به بعد همه ساله به همراه هیئت رایگان برای

زیارت به کربلا میرفت ...

آره دیگه رضا عوض شده بود ... و ابهت و عظمت رضا زبانزد عام و خاص بود ...

روزی مادرش بهش گفت: ( رضا جان تا کی میخوای مجرد باشی، دوست دارم دومادیت رو

ببینم مادر ... )

اما رضا گفت: ( مادر، من دیگه به چشمام هیچ اعتمادی ندارم ... تو خودت برو بپسند من قبول

میکنم ... )

روز خواستگاری فرا رسید ... رضا با دسته گل و شیرینی وارد منزل دختر شد ...

با وقار و ادب نشست ... دقایق ساعت میگذشت ... درب اتاق باز شد و دختر با سینی چای وارد

شد ...

دختر به پدر و مادر رضا چای تعارف کرد ... رسید به خودِ رضا ... رضا یه نگاهی به دختر کرد و

عروس خانم هم یه نگاه به رضا ...

دختر با تعجب و وحشت خاصی سینی چای رو رها کرد و از اتاق خارج شده بود!! ...

به غیر از رضا و پدرش همگی رفتند تو اتاق دختر؛ ( چته دختر؟! این چکاری بود؟! چیزی شده

مگه؟! ... )

اما شدیداً دختر گریه میکرد!! ... همه تعجب کرده بودند!! ... خدایا چی شد؟!...

بعد از گذشت چند لحظه عروس خانم به حرف اومد؛ ( دیشبی حضرت زهرا /س/ تو خوابم

اومده بود ... دستش قاب عکسی بود و فرمود: چنین شخصی به خواستگاریت میاد، نکنه بهش

جواب رد بدی؟ ... )

آره؛ رضا رسیده بود به جایی که سرور زنان عالم برای او خواستگاری رفته بود!! ...

رضا جان مبارکت باشه ...

داستان راه بهشت

 حدیث قدسی؛

خداوند به پیامبرش فرمود: اگر روی گردانان از من می دانستند که من چگونه به آنان مشتاقم و در انتظار توبه و بازگشت آنانم هر آینه از شوق جان می سپردند     

و بندهای بدنشان از هم گسیخته می شد.


مردی با اسب و سگش در جاده ای راه می رفتند. هنگام عبور از کنار درخت عظیمی، صاعقه ای فرود آمد و آنها را کشت. اما مرد نفهمید که دیگر این دنیا را ترک کرده است و همچنان با دو جانورش پیش رفت.

گاهی مدت ها طول می کشد تا مرده ها به شرایط جدید خودشان پی ببرند.
پیاده روی درازی بود، تپه بلندی بود، آفتاب تندی بود، عرق می ریختند و به شدت تشنه بودند. در یک پیچ جاده دروازه تمام مرمری عظیمی دیدند که به میدانی با سنگفرش طلا باز می شد و در وسط آن چشمه ای بود که آب زلالی از آن جاری بود.
رهگذر رو به مرد دروازه بان کرد و گفت: "روز بخیر، اینجا کجاست که اینقدر قشنگ است؟"
دروازه بان: "روز به خیر، اینجا بهشت است."
- "چه خوب که به بهشت رسیدیم، خیلی تشنه ایم."
دروازه بان به چشمه اشاره کرد و گفت: "می توانید وارد شوید و هر چه قدر دلتان می خواهد بنوشید."
- "اسب و سگم هم تشنه اند."
نگهبان: "واقعاً متأسفم. ورود حیوانات به بهشت ممنوع است."
مرد خیلی ناامید شد، چون خیلی تشنه بود، اما حاضر نبود تنهایی آب بنوشد. از نگهبان تشکر کرد و به راهش ادامه داد. پس از اینکه مدت درازی از تپه بالا رفتند، به مزرعه ای رسیدند. راه ورود به این مزرعه، دروازه ای قدیمی بود که به یک جاده خاکی با درختانی در دو طرفش باز می شد. مردی در زیر سایه درخت ها دراز کشیده بود و صورتش را با کلاهی پوشانده بود، احتمالاً خوابیده بود.
مسافر گفت: "روز بخیر!"
مرد با سرش جواب داد.
- ما خیلی تشنه ایم. من، اسبم و سگم.
مرد به جایی اشاره کرد و گفت: "میان آن سنگ ها چشمه ای است. هرقدر که می خواهید بنوشید."
مرد، اسب و سگ به کنار چشمه رفتند و تشنگی شان را فرو نشاندند. مسافر از مرد تشکر کرد.
مرد گفت: "هر وقت که دوست داشتید، می توانید برگردید."
مسافر پرسید: "فقط می خواهم بدانم نام اینجا چیست؟"
- "بهشت"
- "بهشت؟ اما نگهبان دروازه مرمری هم گفت آنجا بهشت است!"
- "آنجا بهشت نیست، دوزخ است."
مسافر حیران ماند: "باید جلوی دیگران را بگیرید تا از نام شما استفاده نکنند! این اطلاعات غلط باعث سردرگمی زیادی می شود!"
- "کاملاً برعکس؛ در حقیقت لطف بزرگی به ما می کنند. چون تمام آنهایی که حاضرند بهترین دوستانشان را ترک کنند، همانجا می مانند"

تفاوت عشق وازدواج

شاگردي از استادش پرسيد: عشق چست ؟ تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری چهارم www.pichak.net كليك كنيد

استاد در جواب گفت: به گندم زار برو و پر خوشه ترين شاخه را بياور 

اما در هنگام عبور از گندم زار، به ياد

داشته باش كه نمي تواني به عقب برگردي تا خوشه اي بچيني...

شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتي طولاني برگشت.

استاد پرسيد: چه آوردي ؟

با حسرت جواب داد:هيچ! هر چه جلو ميرفتم، خوشه هاي پر پشت تر ميديدم و به

اميد پيداكردن پرپشت ترين، تا انتهاي گندم زار رفتم.

استاد گفت: عشق يعني همين...!

شاگرد پرسيد: پس ازدواج چيست ؟

استاد به سخن آمد كه : به جنگل برو و بلندترين درخت را بياور اما به ياد داشته باش

كه باز هم نمي تواني به عقب برگردي...

شاگرد رفت و پس از مدت كوتاهي با درختي برگشت .

استاد پرسيد كه شاگرد را چه شد و او در جواب گفت: به جنگل رفتم و اولين

درخت بلندي را كه ديدم، انتخاب كردم. ترسيدم كه اگر جلو بروم، باز هم دست خالی
برگردم .

استاد باز گفت: ازدواج هم يعني همين...!

و این است فرق عشق و ازدواج ...
باتشکرازدوست خوبمون دروبلاگhttp://azin2016.blogfa.com/که این مطلب راازوبلاگ اوگلچین کردیم حتماازوبلاگ خوشگلشون دیدن کنید 

داستان کوتاه خدامیداند به ما چه بدهد

مرد سنگ شکن

روزی روزگاری سنگ شکن فقیری بود که زیرآفتاب و باران، روزگار را به خرد کردن سنگ های کنار جاده می گذرانید.روزی با خود گفت:"آه!اگر می توانستم ثروتمند شوم،آن وقت می توانستم استراحت کنم." فرشته ای در آسمان پرسه می زد. صدایش را شنید و به او گفت:" آرزویت اجابت باد"همین طور هم شد. سنگ شکن فقیر ناگهان خود را در قصری زیبا یافت که تعداد زیادی خدمتکار به اوخدمت می کردند. حالا می توانست هزچقدر که می خواست استراحت کند. اما روزی آمد که سنگ شکن به این فکر افتاد که تا نگاهی به آسمان بیندازد. آن وقت چیزی را دید که هرگزبه عمرش ندیده بود:خورشید را! آهی کشید و گفت:"آه!اگر می توانستم خورشید شوم، دیگر این همه خدمتکار موی دماغم نبودند!" این بار هم فرشته ی مهربان خواست او را خوشحال کند. به او گفت:"خواسته ات اجابت باد!"اما وقتی آن مرد خورشید شد، ابری از برابر او گذشت و درخشش او را تیره و تار کرد. با خود فکر کرد:" ای کاش ابر بودم! ابر از خورشید هم نیرومندتر است!"اما این خواسته اش هم که اجابت شد، باد وزید و ابر را در آسمان پراکند."دلم می خواهد باد باشم که هر چیزی را با خود می برد." فرشته با کمال میل خواسته اش را اجابت کرد. اما به باد بی پروا و خشمگین که تبدیل شد، به کوه برخورد که در مقابل باد هم تکان نخورد. کوه که شد، متوجه شد که کسی با کلنگ پایه اش را خرد می کند. گفت:" کاش می توانستم آن کسی باشم که کوه ها را خرد می کند." 

فرشته برای آخرین بار خواسته اش را اجابت کرد. چنین شد که سنگ شکن دوباره خود را کنار جاده و در همان قالب پیشین کارگر ساده ای که بود ، یافت و دیگر پس از آن زبان به شکوه نگشود.

داستان کوتاه6 مواظب رفتارکودکان باشیم

کشیشى یک پسر نوجوان داشت و کم‌کم وقتش رسیده بود که فکرى در مورد شغل آینده‌اش بکند. پسر هم مثل تقریباً بقیه هم‌سن و سالانش واقعاً نمی‌دانست که چه چیزى از زندگى می‌خواهد و ظاهراً خیلى هم این موضوع برایش اهمیت نداشت.


یک روز که پسر به مدرسه رفته بود، پدرش تصمیم گرفت آزمایشى براى او ترتیب دهد....

به اتاق پسرش رفت و سه چیز را روى میز او قرار داد:
یک کتاب مقدس،
یک سکه طلا
و یک بطرى مشروب .
کشیش پیش خود گفت :
« من پشت در پنهان می‌شوم تا پسرم از مدرسه برگردد و به اتاقش بیاید. آنگاه خواهم دید کدامیک از این سه چیز را از روى میز بر می‌دارد. اگر کتاب مقدس را بردارد معنیش این است که مثل خودم کشیش خواهد شد که این خیلى عالیست. اگر سکه را بردارد یعنى دنبال کسب و کار خواهد رفت که آنهم بد نیست. امّا اگر بطرى مشروب را بردارد یعنى آدم دائم‌الخمر و به درد نخوری خواهد شد که جاى شرمسارى دارد.»
مدتى نگذشت که پسر از مدرسه بازگشت. در خانه را باز کرد و در حالى که سوت می‌زد کاپشن و کفشش را به گوشه‌اى پرت کرد و یک راست راهى اتاقش شد. کیفش را روى تخت انداخت و در حالى که می‌خواست از اتاق خارج شود چشمش به اشیاء روى میز افتاد. با کنجکاوى به میز نزدیک شد و آن‌ها را از نظر گذراند.

کارى که نهایتاً کرد این بود که کتاب مقدس را برداشت و آن را زیر بغل زد. سکه طلا را توى جیبش انداخت و در بطرى مشروب را باز کرد و یک جرعه بزرگ از آن خورد . . .

کشیش که از پشت در ناظر این ماجرا بود زیر لب گفت:

« خداى من! چه فاجعه بزرگی ! پسرم سیاستمدار خواهد شد ! »« خداى من! چه فاجعه بزرگی ! پسرم سیاستمدار خواهد شد ! »

داستان کوتاه5دروغگو به نتیجه نمیرسد

مرد خیاطی کوزه ای عسل در دکانش داشت.یک روز می خواست دنبال کاری برود. به شاگردش گفت:این کوزه پر از زهر است!مواظب باش آن را دست نزنی!شاگرد که می دانست استادش دروغ

می گوید حرفی نزد و ...

استادش رفت.شاگردهم پیراهن یک مشتری را بر داشت و به
دکان نانوایی رفت و آن را به مرد نانوا داد و دو نان داغ و تازه  گرفت و
بعد به دکان برگشت و تمام عسل را با نان خورد و کف دکان دراز کشید.خیاط
ساعتی نگذشته بود که بازگشت و با حیرت از شاگردش پرسید:چرا خوابیده ای؟
شاگرد ناله کنان پاسخ داد: تو که رفتی من سرگرم کار بودم،دزدی آمد و یکی از پیراهن ها را دزدید و رفت.وقتی من متوجه شدم،از ترس تو، زهر توی کوزه را خوردم و دراز کشیدم تا بمیرم و از کتک خوردن و تنبیه آسوده شوم!