گل با ناز و عشوه رو به غنچه کرد و با حالت تمسخر گفت:

تو خسته نمی شوی این همه دور خودت را پوشانده ای و گلبرگ های زیبایت را مخفی نموده ای؟ چرا مثل من اجازه نمی دهی دیگران از زیبائیت استفاده کنند و با بو کردنت زیبایی زندگی را بیشتر احساس کنند.
غنچه با حُجب و حیا نگاهی به گل انداخت و خیلی آرام گفت:
در اینکه اگر گلبرگهایم را باز کنم زیباتر می شوم حرفی نیست اما ترس من این است که با این کار به زندگی ام پایان دهم و دیگر لذت بودن در این باغ زیبا را از دست بدهم.
گل که دیگر تمام گلبرگ هایش را نمایان کرده بود، خنده بلندی زد و گفت:
ترس ندارد، مگر تا حالا برای من که این همه زیبا شده ام اتفاقی افتاده!؟
غنچه که با نگاهش دنبال باغبان می گشت رو به گل کرد و ادامه داد:
گل عزیز، خودت هم می دانی که باغبان پیر، خیلی برای زیبائی هایت زحمت کشیده است و اگر این طور ادامه دهی، توسط جوانان هزره چیده می شوی و حسرت و آه را به دل باغبان می گذاری؛ پس بهتر است کمی پوشیده تر باشی تا هم از لذت در باغ بودن بهره ببری و هم از گزند دیگران در امان باشی.گل که از حرفهای غنچه هیچ درسی نگرفته بود با بی اعتنایی پُشتش را به غنچه کرد و با دست گلبرگ هایش را زینت داد که یکدفعه جوانی از دور پیدا شد. گل به محض دیدن جوان، برای اینکه بیشتر جلوه کند، گلبرگ هایش را به دوروبر ساقه آویزان کرد.

جوان کنار باغچه نشست؛ گل که منتظر محبت و نوازش جوان بود، غافلگیر شد و با صدای بلندی، غنچه را از قطع شدن ساقه اش خبر داد. اما دیگر کاری از دست غنچه بر نمی آمد. گل با ساقه ای کوچک در دست جوان بود و غنچه هر لحظه دور شدنش را نظاره می کرد. فردا صبح وقتی غنچه از خواب بیدار شد با صحنه ای مواجه شد که غم عالم را به دلش نشاند.
او با کمال تعجب دید که گل پژمرده کنار همان باغچه افتاده و دیگر رَمقی برای زندگی ندارد و هیچکس هم نگاهش نمی کند.

یاوران حجاب